قصه سوم
مامان شما رو در تاريخ 9/1/93 متوجه حضور شما شد راستي از حضور شما يعني بي بي چك عكس انداخت كه برات بگذار توي وبلاگ ولي باباي بدجنس شما اشتباهي اون و پاك كرد.
ولي يك رازي و مي خواهم بهت بگم هنوز هيچ كسي از حضور شما خبري نداره
بابا مي گه اين راز و بايد تا زماني كه معلوم نيست توي دل ماماني هستي به كسي نگيم
ولي ميدونم وقتي همه بفهمند خوشحال مي شند چون شما عزيز و جيگر ماماني هستي
خيلي دوست دارم زود زود اين روزها بگذره شما بياي توي بغل مامان
ولي مامان وقتي بزرگ شدي نخندي به انشاي ماماني .
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی