خاطرات بارداري

قصه هفتم

سلام ماماني من با كلي تاخير اومدم و قصه رو دوباره ادامه بدم راست شو بخواي حس نوشتن و نداشتم ولي تصميم گرفتم دوباره خاطرات و بنويسم

از هفته 16 شروع مي كنم كه شما اولين تكانها تو خوردي و من و خوشحال كردم و حس زيبايي به من دادي

راستي ماماني يك چيز جالب بگم در هفته 12 به من و بابا مجيد كه رفته بوديم سونوگرافي دكتر شاكري گفتن بچه پسر و ما فكر ميكرديم شما يك پسر هستي و به همه گفتي بچه ما پسره 

تا اينكه در هفته 18 رفتيم دوباره سونوگرافي پيش دكتر شاكري و با كمال تعجب به ما گفت شما يك گل دختري وقتي من اين وشنيدم گريه هم گرفت از خوشحالي اخه خيلي خوشحال شدم باورم نمي شد هي به آقا دكتر مي گفتم شما مطمئني اون هم مي گفت صد در صد دختره بابايي خيلي ذوق كرد و وقتي از اتاق سونو اومديم بيرون به اولين كسي كه خبر دادم اون هم با گريه از خوشحالي مامان مريم بود اون هم خيلي خوشحال شد كه خدا به ما يك دختر ناز داده و اومديم خونه و اين خبر رو به مامان بزرگ و عمه مريم هم داديم و اونها هم خوشحال شدن از همه بيشتر من و بابايي ذوق كرديم و تصميم گرفتيم اسم دختر ناز و گل مون و بگذاريم دلسا . 

دلسا يعني آرامش دل.

اين اسم و من خيلي دوست داشتم و هميشه مي گفتم اگه خدا بهم دختر بده اسم شو دلسا مي‌گذارم.

مامان روزها گذشت تا الان كه من هفته 32 هستم توي بارداري شما تا ماه پنجم خيلي من و اذيت كردي اصلا هيچ وزني نگرفتم و يهو كه وارد ماه ششم شدم اشتهام خوب شد و از 57 به 60 كيلو رسيدم

مامان قشنگم قربون تو دخترم بشم من و بابا مجيد روز عيد قربان كه مي شد در تاريخ 12 مهرماه در هفته 31 رفتيم جمهوري از صبح و براي شما كلي چيزهاي خوشگل خريديم و من خيلي گشنه بودم و با بابايي رفتيم با هم كباب لقمه خورديم خيلي چسبيد

يك مطلبي كه من ماماني مي خوام بگم از بابايي بايد خيلي تشكر كنيم تو اين 9 ماه خيلي زحمت كشيد اكثرا غذا برامون درست ميكرد و من از سركار مي اومدم ميخوردم 

راستي خيلي شيطوني من كه عاشق شيطوني ها و تكونات هستم شبها بابايي اولين سوالي كه از من ميكنه مي پرسه تكون خورد من هم مي گم اره و كلي ذوق مي كنه بابايي عاشق شما هست هنوز نيومدي كلي ذوق داره

من الان هفته 32 ماماني هستم و دو هفته ديگه بيشتر سركار نمي رم

عشق مامان مواظب خودت باش شيطوني زياد نكني تو شكم مامان دوست دارم خيلي زياد