دلسا كوچولودلسا كوچولو، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

تنها بهانه براي زندگي

قصه زندگي

مي خواهم يك قصه اي رو برات بگم

يكي بود و يكي نبود من و بابا مجيد در تاريخ 16/8/90 با هم ازدواج كرديم و در آذر سال 91 خدا از آسمون هاش يك فرشته به ما داد مامان خيلي اين فرشته رو دوست داشت و در دوران بارداري خيلي استرس داشت كه خدا اون و ازش نگيره اسم اين فرشته ما برسام بود بالاخره برسام به دنيا اومد كه ميشه داداش شما. ولي خدا فرشته كوچولو رو با تمام سختي هاي كه ماماني كشيد در بهمن ماه درست يك هفته بعد از تولد بابايي ازشون گرفت مامان خيلي غصه دار شد و همش گريه مي كرد تا اينكه خدا درست يك سال و سه ماه بعدش در زماني كه مامان خيلي نااميد بود شما فرشته كوچولو گذاشت تو دلش. ماماني وقتي فهميد خيلي خوشحال شد.

برگ دوم

به دنيا آمدن دلسا جوني: وقتي به دنيا اومدي ما رفتيم خونه خاله فاطي اخه عمو فرهاد سفر خارج رفته بود. من و ماني (البته پسرخاله شما) و خاله فاطي و مامان مريم بوديم ولي راست شو بخواهي زياد اونجا نمونديم اخه شما زردي داشتي و من مجبور شدم شما را در بيمارستان عرفان بستري كنم راستي يك چيزي بهت بگم شما خيلي شكمو بود از روز اول هم شير ماماني ميخوردي و هم شير خشك. ماماني شما رو هركاري كردم پستونك نگرفتي. راستي خيلي بچه بدي بودي تو اين شش ماه همش گريه مي كردي و الان خيلي بهتر شدي و عيد هم يعني 11 فروردين با هم رفتيم شمال خونه اميردايي. در واقع اولين سفر شما بود به شمال. خيلي خوب بود براي اولين بار شما ما رو اذيت نكردي ولي وقتي از شمال اومديم شما حسا...
2 خرداد 1394

برگهاي زندگي

برگ اول سلام به دختر نازم من بعد از شش ماه امدم تا وبلاگ تو برات بنويسم  عزيزم من تا امروز همش درگير كارهاي تو بودم و فرصتي پيدا نكردم كه برات بنويسم عشق زندگي دلسا جونم من امروز بعد از شش ماه از تو جدا شدم و سركار آمدم و برايت مي نويسم تمام خاطرات ات
2 خرداد 1394

قصه هشتم

آخرین قصه یک دنیا و ورود به دنیا دیگر سلام دلسای عزیزم الان ساعت سه و رب صبح که برای تو می نویسم امروز دوم آذرماه هست و  من و شما  به هفته 38 و دو روز رسیدیم خیلی روزهای سخت وشیرینی بود ولی زود گذشت من با هر تکون شما کلی ذوق و آروم می شدم مامانی عشق من خیلی دوست دارم الان هم دارم برات می نویسم داشتی تکون می خوردی خدایا صد هزار مرتبه شکر می کنم که این هدیه زیبا رو به من و مجید دادی مامانی شما روز دوشنبه یعنی فردا سوم آذرماه به دنیای ما می آی از یک دنیا دیگه و به قول معروف شما زمینی می شی مامانی من  توی دوران بارداری از خوردن دلستر و شیرینی لذت می بردم همش دوست داشتم اینها رو بخورم راستی مامانی از زمانی که شما توی ...
2 آذر 1393

خاطرات بارداري

قصه هفتم سلام ماماني من با كلي تاخير اومدم و قصه رو دوباره ادامه بدم راست شو بخواي حس نوشتن و نداشتم ولي تصميم گرفتم دوباره خاطرات و بنويسم از هفته 16 شروع مي كنم كه شما اولين تكانها تو خوردي و من و خوشحال كردم و حس زيبايي به من دادي راستي ماماني يك چيز جالب بگم در هفته 12 به من و بابا مجيد كه رفته بوديم سونوگرافي دكتر شاكري گفتن بچه پسر و ما فكر ميكرديم شما يك پسر هستي و به همه گفتي بچه ما پسره  تا اينكه در هفته 18 رفتيم دوباره سونوگرافي پيش دكتر شاكري و با كمال تعجب به ما گفت شما يك گل دختري وقتي من اين وشنيدم گريه هم گرفت از خوشحالي اخه خيلي خوشحال شدم باورم نمي شد هي به آقا دكتر مي گفتم شما مطمئني اون هم مي گفت صد در صد ...
23 مهر 1393

قصه ششم

سلام نازكم خوبي بهت خوش ميگذره اين روزها خيلي اذيت ات زياد شده عزيزكم امروز تولد ماماني هست همه به مامان زنگ زدن و تولد شو تبريك گفتن و در ضمن پنج شنبه شما اولين مهموني تون خونه خاله فاطي با هم رفتيم خيلي خوش گذشت البته عيد ديدني بود كه نرفته بوديم راستي راز تو بر ملا شد من و بابايي به همه گفتيم يك ني ني خوشگل داريم و همه خيلي خيلي خوشحال شدن از وجود تو.   ...
7 ارديبهشت 1393

قصه پنجم

اولين روز ديدن شما گلم سلام ماماني خوبي گلم  اين  از طرف بابا به شما عزيز دل ماماني جوني ديروز يعني 30/1/93 من رفتم سونوگرافي نرگس خيلي شلوغ بود و كلي معطل شدم و بعد از تلاش بسيار زياد ماماني و خوردن آب زياد موفق شدم كه شما عزيز دل رو براي اولين بار ببينم خيلي كوچولو بودي 3 سانت بودي راستي ضربان قلب تو هم شنيدم خانم دكتر واسعي به من گفت كه شما حدود 6 هفته هستي و تازه قلب ات شروع به زدن مي كنه يعني 103 تا در دقيقه يك خورده ضعيف بود و من ترسيدم ولي از خدا خواستم كه تو رو حفظ كنه و مطمئن هستم كه هميشه محافظ تو هست تند تند مامان بزرگ شد تازگي ها خيلي بد شدي همش من و اذيت مي كني حالم زياد خوب نيست ولي با تمام اين حرفها مامان عا...
31 فروردين 1393

قصه چهارم

ويار ماماني ماماني خيلي ازت ممنون هم كه من و زياد اذيت نميكني و مي دوني ماماني شاغل و كار ميكنه مرسي عسلكم خيلي دوستت دارم از بايايي هم ممنون هم كه وقتي از سركار مي ام براي من و شما غذا درست ميكنه و كارهاي خونه رو انجام ميده. صبحها حال ماماني زياد بد نيست ولي غروب كه مي شه يك كوچولو ماماني و اذيت ميكني ماماني همش براي شما دعا ميخوونه اخه ميگن دعا براي حفظ ني ني و آرامش اون خيلي خوبه اون هم همش از خدا مي خواهد شما سالم سالم باشي تو دل ماماني بهت خوش بگذره و وقتي به دنيا اومدي يك خورده خوش اخلاق هم باشي فداي تو بشم مامان جوني ...
26 فروردين 1393

قصه سوم

مامان شما رو در تاريخ 9/1/93 متوجه حضور شما شد راستي از حضور شما يعني بي بي چك عكس انداخت كه برات بگذار توي وبلاگ ولي باباي بدجنس شما اشتباهي اون و پاك كرد. ولي يك رازي و مي خواهم بهت بگم هنوز هيچ كسي از حضور شما خبري نداره بابا مي گه اين راز و بايد تا زماني كه معلوم نيست توي دل ماماني هستي به كسي نگيم ولي ميدونم وقتي همه بفهمند خوشحال مي شند چون شما عزيز و جيگر ماماني هستي خيلي دوست دارم زود زود اين روزها بگذره شما بياي توي بغل مامان ولي مامان وقتي بزرگ شدي نخندي به انشاي ماماني .
26 فروردين 1393

قصه دوم

مامان و بابامجيد در عيد 93 با هم دو تايي البته شما هم حضور داشتي ولي ماماني نمي دونست شما هستي در روز دوم عيد با بابا مجيد رفتن اول يزد و بعد بندرعباس پيش دوست بابا مجيد بعد با لنج باهم رفتن قشم ماماني كلي واسه خودش خريد كرد كاشگي ميدونست شما هم هستي و براي شما هم خريد ميكرد و بعد رفتن شيراز و بعد به تهران آمدند
26 فروردين 1393